مقدمتان گلباران
امیدوارم لحظات خوبی در این وبلاگ داشته باشید.برای تماس من به پروفایل مدیر مراجعه فرمایید و یا از طریق بخش ارتباط با ما نظراتتون رو ارسال کنید.
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "
صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار ، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
ردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميکشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. جاده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟»
روازهبان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»
«چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم.»
روازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بنوشيد.»
اسب و سگم هم تشنهاند.
گهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
رد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود که به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
سافر گفت: روز به خير
رد با سرش جواب داد.
ما خيلي تشنهايم.، من، اسبم و سگم.
رد به جايي اشاره کرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر که ميخواهيد بنوشيد.
رد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
سافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد.
سافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
بهشت
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
سافر حيران ماند: بايد جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه کسی؟
بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش میبخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم میبخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید؟!
بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا میدونی چه کارت دارم؟ میخواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت میدهم.
(خود بیلگیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام دادهام، به اندازه تمام آنها به تو میبخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت: میخواهی اما نمیتونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه. اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگوید: همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید. پرندهای در آسمان پر زد، سبک بال ...؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید.
به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد ... هیچکس نمیرسد. چرا؟
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پارهای از "او" را با عشق بر دوش کشید.
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
آه... این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم.
.
.
.
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را
باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
« امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »
امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »
مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق، خدا . . .
شهر شلوغي بود، مردم در هم مي لوليدند، شيطان را لابلاي جمعيت ديدم كه چراغي در دست داشت و هراسان به هر سو نظر ميكرد. كنجكاو شدم و با عجله خود را به او رسانده و گفتم:
"شيطان، پريشاني!! به دنبال چه ميگردي؟!" او آهي كشيد و گفت:
می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند. رضا شاه می پرسد که چه خبر شده ؟
در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را شفا داده است.
رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.
چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک نفر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟ یارو میگه: بله اعلیحضرت.
رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟
یارو میگه : بله اعلیحضرت
رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست..
بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه:
بنده خدایی میرود پیش روانکاو میگوید:
«برادرم دیوانه است، فکر میکند مرغ است»
روانکاو به او میگوید «خوب چرا پیش من نمیآوریش».
جواب میگیرد: چون تخممرغهایش را نیاز داریم .
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وبلاگ یخی و آدرس
iceblog.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.