وبلاگ یخی بهترین وبلاگ برای اوقات فراغت شما آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ نويسندگان پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:ثروتمند کیست؟, :: 21:44 :: نويسنده : محمد بیگلری
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. گفت: حاج آقا! من شنیده ام اگر انسان در نماز متوجه شود که کسی در حال دزدیدن کفش اوست می تواند نماز را بشکند و برود کفشش را بگیرد؛ درست است حاج آقا؟! پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:درخت از زمین چه آموخت که توانست با آسمان حرف بزند؟!, :: 20:53 :: نويسنده : محمد بیگلری
چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:داستان یک پیرزن زرنگ(خیلی قشنگه), :: 1:58 :: نويسنده : محمد بیگلری
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:داستان جالب میمون ها و انسان های نادان, :: 1:51 :: نويسنده : محمد بیگلری
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:داستان کوتاه حقه پیرمرد, :: 1:45 :: نويسنده : محمد بیگلری
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:لیست قیمت غذاهای یک رستوران در سال 1270, :: 1:42 :: نويسنده : محمد بیگلری
چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:برو به جهنم, :: 1:41 :: نويسنده : محمد بیگلری
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد. چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:دفترچه مشق دخترک فقیر, :: 1:32 :: نويسنده : محمد بیگلری
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد، پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|